زمانی که عاقل بودم ریاضی رو دوست داشتم. دنیا رو به شکل هندسه میدیدم و همه چیز رو بر اساس معادلات ارزیابی میکردم. چون عقلانیت بر آن حاکم بود و بر منطق استوار. همین شد که سالهای سال، هر روز نشستم با خودم چرتکه انداختم و با ماشین حساب لعنتی حساب کردم 2 به اضافه 2 میشود چند. پاسخ چیزی نبود جز عدد ابدی و تکرارپذیر 4. پس از آن، مبحث جبر در ریاضیات توجهمُ به خودش جلب کرد. مدتها به همین منوال گذشت و دیگر دیدن حاصل جمع این دو برایم بدیهی شده بود. اما... اما دروغ چرا. جواب سوالات من این نبود. در واقع جوابی که من میخواستم این نبود. بگذارید اعتراف کنم. همیشه دوست داشتم ماشین حسابی در جواب 2 به اضافه 2 عدد 5 را به من نشان دهد. چیزی شبیه به یک رویا. یک خیال و حتی یک توهم. جرات نداشتم آنرا با کسی در میان بگذارم. میترسیدم از آنکه مردم مرا که عمری به عاقل شهرت داشتم با چیز دیگری صدا کنند. اما چیزی در من میخواست تا مثال نقضی برای این معادله بیابم. واقعیت انکارناپذیر بود جبر تحلیلی تقریبا مرا قانع کرد 2 به اضافه 2 میشود چهار. خسته شده بودم از همه معادلات بی نقض و جوابهای تکراری. زندگی تکراری. خاطرات تکراری. آدمهای تکراری. روزهای تکراری. کارهای تکراری. خوابهای تکراری و چهارهای تکراری. دلم میخواست تمام ماشین حساب های لعنتی دنیا را جمع کنم و همه را آتش بزنم. طوریکه هیچ اثری از معادلات نماند. و این آرزویی بود محال و ناشدنی. تا اینکه خوابی دیدم. خوابی شگفت انگیز. در آن خواب حقایق عجیبی برمن آشکار شد. تصمیمی گرفتم. بله عزیزان. بسیار اندیشیدم و تصمیمی گرفتم. به خودم شهامت دادم و گفتم تو میتوانی. ماشین حساب مادرمرده ی پفیوزِ لعنتی را که عمری به من راستش را گفته بود شکستم و با یک عدد گچ روی دیوار بلندی، درشت و خوانا نوشتم. حاصل جمع 2 به اضافه 2 میشود 5. از آن پس مردم شهر لقب عاقل را از من گرفتند و برچسب دیوانه را بر پیشانی ام زدند. راضی بودم. به یکبار لذتش می ارزید. من به موضوع مهمی دستیافته و حقیقتی را کشف کرده بودم و میخواستم همه را از آن آگاه کنم ولی دیگران به من گفتند دیوانه. به تازگی کشف کرده بودم که معادلات ساخته ذهن انسان هاییست که به معجزه اعتقادی ندارند. انسانهایی که تمام زندگیشان خلاصه میشد در یکسری کارهای روزانه و تکراری که سلسله حوادثی از ابتدای تولد تا انتهای حضورشان را بهم وصل میکرد. تقریباً باورم شده بود که دیوانه ام. آری من دیوانه شده بودم. به همین خاطر ریاضیات را کنار گذاشته و شاعری را پیشه کردم...
همیشه از ریاضیات و منطق متنفر بودم .
همیشه هم ریاضیاتم با نمرات لب مرزی پاس میشد . حس گنگی دارم در ریاضیات . زهنم نمیکشد اینهمه نظم را ..
آه از ریاضیات
کجایی تو پسر؟
هستم همین حوالی اگر نیستم رفیق
جاناااااااااا سخن از زبان ما می گویی :((((
جوابهای تکراری
خاطرات تکراری
آدمهای تکراری
روزهای تکراری
زندگی تکراری
:(
+ دستمریزاد دیوانه جان.
فکر کنم من از اول آدم عاقلی نبودم.. چون همیشه از ریاضی متنفر بودم...
هیچوقت ریاضی دوست نداشتم
فکر کنم دیوانه به دنیا اومدم :...
سلام
سورئالیست یعنی چی دقیقا؟
راستی حالا چرا با سیگار؟
پذیرش یا انکار آنچه اعتباری است ، ربطی به عدم عقل ندارد :)
مبارکتان باد شنآ بر خلآف جهت !
میشه دیوانه بود و زندگی کرد.....
تجربه ش کرده ایم...خوب است ...خیلی خوب....
خواهی نشوی عاقل
رسوای جماعت شو!!
عاشق نوشته هاتم
آرزو می کنم ی روز معروف شی ...
و آرزو می کنم تا من زنده ام بنویسی...
آرزوی خودخواهانه...
اوه من فکر میکردم دو تا دو تا بشه دو تا
ریاضی زمینی چقدر عجیبه
منطق و حساب کتاب زیادیش به درد نمیخوره ! دست و پاتو می بنده ! اصلاً رویا باید بی منطق باشه ، دور از ذهن باشه ...
داشتن رویاهای منطقی و با چهارچوب حماقت محض ِ !
متاسفانه از ریاضی متنفرم و توی دانشگاه فقط پاسش کردم این تنفر من برمیگرده به اینکه دوست ندارم فکرم رودرگیر بعضی چیزها کنم و ریاضی هم توی همین لیسته ...
خیلی زیبا بود ..
یاد خودم افتادم ،
منم گآهی یه چیزآی عجیبی به سرم میزد ..
که بیشترش رو هم اجرآ کردم .. ;P
+ خوشحال میشم به منم سر بزنین ..
از عقل من فقط عجزم بر من نمایان شد ؛
خواستم دیوونگی پیشه کنم ، یاد نگرفتم !
یاد کتاب "میز، میز است" افتادم...
کمی تا قسمتی شبیه دکتر پارسا در داستان روی ماه خداوند را ببوس...
درون معادلات و ریاضیات و فرمول و فرمول و فرمول، شاید بتونی چیزهای جدید پیدا کنی اما قوانین همون قبلی هان...فرمول همونه فقط اعداد عوض میشه و جواب. این عاقل بودن، بد مزه ست...روح نداره انگار...
همیشه خلاف جهت رودخونه شنا کردن رو دوست داشتم و خیلی بهم میچسبه وقتی یکی بهم میگه دیوونه!:D
ریاضیات خوبه اما نه برا کسی که خیال بافی رو دوست داره
و مدام باید فکر کنه!
گاهی همین ریاضیات ذهنی رو متلاشی میکنه :(