فندک رو که برداشتم. چراغ آبی رنگ روی بار سوخت. خیلی اهمیت نداره. تاحالا کمی تاریک بود و حالا مطلقا. ساعت از 2 بامداد گذشته و روی تخت دراز کشیدم و نمیدونم این سیگار لعنتیه که داره منو دود میکنه یا من اونو. طبق معمول دل دادم به شاهکار بتهوون و مسخ افکار مزخرفی شدم که هیچ پایه و اساس منطقی ندارن. کل برنامه ی روزانه ام شده عکس گرفتن از مادل های کمر باریک و بلوند و خوش اندام و زیبا. سانتی مانتالیسم های امروزی و سوار بر امواج مدهای تازه ظهور کرده. نئوفشن گراهای اینستاگرامیه لعنتی. گاه گاهی ولگردی توی ولیعصر و کافه های نمناک و خیابونای تهرانِ لعنتی. هرشب گشت و گذار میون صفحات مجازیه لعنتی. هر ساعت چک کردن کانال های لعنتی. هر بعداظهر دیدن شبکه های ماهواره ایه لعنتی. هان داشتم از مادل های بلوند و کمر باریک میگفتم. ذهنم عجیب عادت کرده است به اتفاقات تکراری. حتی اعضای بدنم. وحشتناکه. حتی میشه گفت یه فاجعه ی انسانی و برای بشریت روبه افول قرن بیست و یکم یک تراژدیه مرگبار میتونه باشه. افکارات عجیب و شهوانی مرا وادار میکنند طبق معمول امشب دست به یک جنایت بیشرمانه بزنم و فرزندان عزیزم رو از لذت زندگی در دنیای مدرن امروزی محروم کنم. حالا چه فرقی میکند خودارضایی باشد و دفن شدن تویه چاه فاضلاب یا بلعیده شدن توسط یک فاحشه ی باتجربه و کاربلد. نه اما اینبار فکر دیگه ای به سرم زده. بهتره که محبوسشون کنم تویه یه شیشه ی بی رنگ و ببرم آزمایشگاه تشخیص باروری. اصلن بهتره که یه بلیط رزرو کنم. برم کالج بوستون و اسپرم های یخ زده ام رو اهدا کنم به دانشمندای علم بیوژنتیک تا در مورد چرایی این پدیده که یک موجود چندساحتی تشکیل شده از میلیون ها سلول با ابعاد فیزیکی گسترده و دارای غرایز جنسیه بیشمار اینقدر سرد و بی حس شده ، تحقیقات گسترده ای رو انجام بدن. مگه میشه بین دخترای برنزه و افتر شیو باشی. گه گداری اندام ظریفشون رو لمس کنی. برهنگیه تنشون رو دیده باشی، آنقدر به چاک سینه هاشون نزدیک شده باشی که بوی لزج نمناکش رو حس کنی. گاهی بند سوتینشون رو از پشت ببندی و لنز دوربینت رو زوم کنی روی پرتره ی جذاب و فوکوس بکشی روی نگاه های وحشی و شهوانیشون ولی هیچ حسی نداشته باشی و سرد و و رقت بار به کارت ادامه بدی. و طوری درگیر این ماجرای تکراری بشی که دیگه یادت بره آخرین بار، کی بود که رمانی رو از چخوف خوندی و فلسلفه ی شیخ اشراق رو مرور کردی. اه داره حالمو بهم میزنه همه چی. دلم میخواد ادیسون رو از گور در بیارم و خفش کنم. و مغز گراهامبل لعنتی رو رنده کنم لایه فست فودهای مک دولاند. دلم میخواد بار و بندیلم رو ببندم و برم به 2000 سال قبل از میلاد. یکی از همین شخصیت های رمانم را هم بردارم با خودم ببرم. نه صبر کن ببینم. چرا داستانای خودم. نه آنه شرلی به گمونم بهتر باشه. هرچی نباشه عشق دوران کودکیم بوده. اوووم شاید هم وونوس الهه ی زیبایی. بذار ببینم الکسیس چطوره؟ نه اون که نمیادش. یعنی طرفدارای پر و پاقرص و سینه سوختش اجازه نمیدن که باهام بیاد. تازه فکر اینو نکرده بودم. دوهزارسال قبل از میلاد جای مناسبی برای زندگی با یک فاحشه ی قرن بیست و یکمی نیست. ک....خارش.لعنتیه مزخرف جنده ی پتیاره ی هرزه. بیخیال شاید هم اصلن کسی رو با خودم نبردم. کلن مدتیه که از تنهایی لذت میبرم. جلوی آیینه با خودم حرف میزنم و گه گداری احوالم را میپرسم و گاهی هم به خودم فحش میدم. بین خودمون باشه. گاهی هم دلم میخواد خودم رو بغل کنم ولی آیینه ی لعنتی مانع ما میشه. بیخیال تمام دلخوشی ام شده صبحا خوردن یک فنجان شکلات داغ و شبها هم یک قهوه ی تلخ. دارم به گذشته فکر میکنم. گذشته که نه آنقدرها گذشته. همین حوالی. همین چندصباحی پیش ازین. دلم میخواهد برای کسی نامه بنویسم. همین
بهم سر بزن توی همون اینستای لعنتی...نه اسمتو میدونم نه میشناسمت...ولی خودت مطمعنا راهی پیدا میکنی تا بتونیم گاهی به هم نامه ای بدیم...
insta : hadi_bostan
بنظرم تنها برو و اونجا یکی رو پیدا کن .. ساده تر از ماها..
ساده تر از خودم
چندتا پستت رو خوندم
دوست داشتم
+
از اینستا دیدم وبتو
ممنونم رفیق
لینک دوستان رو نگا کردم دیدم نصف بیشتر رفقا اینجان
گفتم خودمونو اضافه کنیم اگه جایی هست
دوستانی از گذشته...
اینگونه خشن چرایید آقای جوانی ؟ :))
این اولین باری بود که نوشته ی شما رو می خوندم و واقعا در تمام سطر های نگاشته شده از قدرت قلم و بیانتون لذت بردم:)
درود مضاعف میفرستم بر شما:)
یک مسخ شدگی خاصی احساس می شد و موج میزد لا به لای کلمات که بی شباهت هم نبود با حسی که موقع خوندن آثار جناب هدایت عزیز به آدم القا میشد!
ممنونم آیدا جان. هدایت کجا و من....
سال نو مبارک :)
فکر میکنم زمانی که دارم این کامنت رو جواب میدم حدود سه ماهی از سال جدید گذشته باشه و تبریکش به شما کار عاقلانه ای نباشه. اما مبارک
@ویولا:
من بیشتر یاد بوف کور صادق هدایت افتادم
بسیار ممنون از نظر لطفتون. ما کجا و صادق کجا
خب ...بنویسید:)
مهم انگیزه ای برای نوشتنه
بازگشت شکوهمندتو به وبلاگ نویسی تبریک میگم :)
دوهزار سال کمه ... اگه قرار به عقب رفتن تو زمان باشه ، ترجیه(ترجیح؟!) میدم انقدر برم عقب تا بتونم به شیوه ی غارنشینی زندگی کنم ! لاقل یه مقدار هیجان داشته باشه که جبران راکدی حال رو بکنه !
مرسی عزیز دل. غارنشینی هم دوران خوبیه
نمیدونم چرا یاد حسین پناهی افتادم .
حسین جان پناهیه دوست داشتنی
از یه جایی به بعد آدم میبُره ...
از یه جایی به بعد آدم میسازه اما....
سوررئالیست جان کجا بودی چند وقت دادا؟ دلمون تنگ شده بود، یهو اومدم دیدم چند تا پست گذاشتی، ذوق کردم :))
و اما پست... همه اینا زیر سر این موقع ساله، جانم؛ اگه این روزا این حالی نشی باید به خودت شک کنی، بله :|
ممنون رفیق. همین حوالی مشغول زندگیه مزخرف و تکراری. همه این روزا شده همه ی سالهای من
بگذار این مردم
هر چه دل شان می خواهد،بگویند
تو خورشید منی
حتی اگر
از پشت کوه آمده باشی ..
دانشمندان هرچه میخواهند بگویند. منطق ستاره شناسان هرچه که میخواهد باشد. از آنسوی جهان هستی اگر نوری دمیده شود من میگویم که آن سوی چشمان توست.